هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری
همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد
در کوچه های بی هم زبانی ، در میان غربت تلخ این واژه های پاک؛ دربهت سنگین دوستان دشنه به دست ؛ در حسرت یک عشق بی تزویر؛ و در میان هر آنچه نیک است و نیست و هر آنچه که درد است و هست؛ برای تمامی ناکامی های من ؛ هرآنگاه که از جبر این دون دد، دیو صفت دنی؛ حنجره ام با فریادی عمیق به لرزه در می آمد. تنها و تنها کلام معجزه آسای یک مرد تسلای افکار پریشانم بودو تنها آغوش هم اواندک جایی برای غنودن.یگانه دُرّی که صیاد اجل بس با تأجیل به صیدش شتافت. مردی از جنس عشق،از کوچه پس کوچه های وزن و قافیه.او که جز حق کلامی نگفت و جزعدل راهی نپویید.مردی از سلا له باران،به وسعت تمام خوبی ها.آری هم او را میگویم.همو که در میان درد زاده شد با درد زیست وبا درد جان سپرد،
اما هرگز شکوفه از نا صبوری نگفت.عمرش همه خزان بود و خزانش تلخ و غریبانه چون مرگ. قوی سپیدی بود که در برکه های تنهایی جان سپرد.
آرام بود و صبور، نیک می دیدونیک می خواند ونیک می گفت ونیک می سرود.کلامش فانوس روشنی بود درقحط سالی نور؛ دراین تیره دریای طوفانی.او رسول فجری بود صادق.
هر کلامش نت کمگشته آخرین سمفونی هستی بود. پس همسفره باش با او که سرود:
عزیزم نازنین احسان بابا
به تاریکی تویی چشمان بابا
امید کوششم آینده تو
دوای خستگیها خنده تو
تو نوری در دل تاریک بودن
دراین ره کوره باریک بودن
کلامی با تو دارد گفته بابا
اگر بیدار و گر هم خفته بابا
که پندم رمز و راز زندگانی است
رفاه پیری وشور جوانی است
خدا بین شو، خدا رای وخدا خواه
نه خود بین و نه خود رای و نه خود خواه
به هر کاری خدا را در نظر دار
ز بهر شادیش سودت ضرر دار
تو هم چون جان گرامی دار مادر
که مادر بر همه گیتی است افسر
مبادا خاطرش رنجیده سازی
دمی مادر ز خود غمدیده سازی
زه تو همواره خواهم جان بابا
که باشی یاور ایمان بابا
تو بعد از من برایش چون پدر باش
ز طوفانها تو اش دفع خطر باش
یتیمان را نوازش کن تو بسیار
به غم هاشان همیشه باش غمخوار
چو دستت میرسد برگیر دستی
مشو غافل تو از فردای هستی
تو احسان پیشه شو هم نام نامت
که رضوان خدا گردد به کامت
ز نا حق سفره را رنگین مگردان
به سینه سنگ را سنگین مگردان
بپاکی زندگانی را به سر کن
ز ناپاکی و ناپاکان حذر کن
ز سر عمامه تزویر بر کن
مکن خرقه تو از سالوس بر تن
مباش اندر پی زهد ریایی
که زهد حق بود زهد خدایی
بشوی اوراق و تو همدرس ما شو
به مکتب هم ره و هم بحث ما شو
شراب ارغوانی کن به ساغر
همو حی و همو اول هم آخر
بگو یکتا ست حق و نیست جز او
که هو حی است وهو حق است وحق هو
گذشت عمر و بمانده حرف بسیار
خدا حافظ شما را حق نگه دار
تقدیم به یگانه بت شکن دنیای بتان
پدرم
علی
I came a long way
From out of nowhere
I stand before you
All alone
Like a wolf's cry in the distance
I hear the calling
of your soul
oh.........I hear you crin'
With your love
Show me how to live
Cause your are made of me
And I am made of you
With your life
Show me how to give
Your are made of me
And I am made of you
We'll walk together
Through the fire
Through the darkness
To the sun
Like two raging rivers full of passion
At the ocean
We are one
oh........I hear you cryin'
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ...یک ...دو ...سه ...همه رفتند تا جایی پنهان شوند !
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی گشت
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ...هشتاد ...هشتاد و یک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ..نود و شش ...نود و هفت .هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق او از یافتن عشق ناامید شده بود
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است
دیوانگی شاخه چنگک مانند را از درختی کند و با شدت و هیجا ن زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود
دیوانگی گفت من چه کردم من چه کردم چگونه می توانم تورا درمان کنم عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه است که از آن روز به بعد است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
...شب را تحّمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح مٌسلح بوده باشم
وبکارتی سربلند را از روسبی خانه های دادوستد سر به مهر آورده ام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش برنخاست که من به زندگی نشسته ام!
وچشمانت راز آتش است وعشقت پیروزی آدمی است هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
وگریز ازشهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانیِ ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد.
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
احمد شاملو
سلام. از شعر بالا لذت بردی.من که خودم خیلی باهاش حال میکنم .تو رو نمی دونم.آیدا در آینه .اسم شعر بالا رو میگم، نه اسم وبلاگم رو.ولی به این زودی ها متوجه نمیشی که چرا این اسمو انتخاب کردم.خیالات بد نکن اما به این سادگی که اسم یک کتاب یا یک شعر از احمد شاملو باعث این انتخاب شده هم کمی بچه گونه اس.عجله نکن .اگه تا آخر بامن همراه باشی خیلی جیزای مهمتر رو هم متوجه میشی.فقط کمی صبر میخواد.منتظر باش .حتماٌ با حرفای تازه برمیگردم.