آیدا در آینه

ادبی ـ هنری / انتقادی ـ اعتقادی

آیدا در آینه

ادبی ـ هنری / انتقادی ـ اعتقادی

او که رفت

هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من باری

 همه از مردن در سرزمینی ست

که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

 

در کوچه های بی هم زبانی ، در میان غربت تلخ این واژه های پاک؛ دربهت سنگین دوستان دشنه به دست ؛ در حسرت یک عشق بی تزویر؛ و در میان هر آنچه نیک است و نیست و هر آنچه که درد است و هست؛ برای تمامی ناکامی های من ؛ هرآنگاه که از جبر این دون دد، دیو صفت دنی؛ حنجره ام با فریادی عمیق به لرزه در می آمد. تنها و تنها کلام معجزه آسای یک مرد تسلای افکار پریشانم بودو تنها آغوش هم اواندک جایی برای غنودن.یگانه دُرّی که صیاد اجل بس با تأجیل به صیدش شتافت. مردی از جنس عشق،از کوچه پس کوچه های وزن و قافیه.او که جز حق کلامی نگفت و جزعدل راهی نپویید.مردی از سلا له باران،به وسعت تمام خوبی ها.آری هم او را میگویم.همو که در میان درد زاده شد با درد زیست وبا درد جان سپرد،

اما هرگز شکوفه از نا صبوری نگفت.عمرش همه خزان بود و خزانش  تلخ و غریبانه چون مرگ. قوی سپیدی بود که در برکه های تنهایی جان سپرد.

آرام بود و صبور، نیک می دیدونیک می خواند ونیک می گفت ونیک می سرود.کلامش فانوس روشنی بود درقحط سالی نور؛ دراین تیره دریای طوفانی.او رسول  فجری بود صادق.

هر کلامش نت کمگشته آخرین سمفونی هستی بود. پس همسفره باش با او که سرود:

 

 


عزیزم نازنین احسان بابا

 به تاریکی تویی چشمان بابا

امید کوششم آینده تو

 دوای خستگیها خنده تو

تو نوری در دل تاریک بودن

دراین ره کوره باریک بودن

کلامی با تو دارد گفته بابا

اگر بیدار و گر هم خفته بابا

که پندم رمز و راز زندگانی است

رفاه پیری وشور جوانی است

خدا بین شو، خدا رای وخدا خواه

نه خود بین و نه خود رای و نه خود خواه

به هر کاری خدا را در نظر دار

ز بهر شادیش سودت ضرر دار

تو هم چون جان گرامی دار مادر

که مادر بر همه گیتی است افسر

مبادا خاطرش رنجیده سازی

دمی مادر ز خود غمدیده سازی

زه تو همواره خواهم جان بابا

که باشی یاور ایمان بابا

تو بعد از من برایش چون پدر باش

ز طوفانها تو اش دفع خطر باش

یتیمان را نوازش کن تو بسیار

به غم هاشان همیشه باش غمخوار

چو دستت میرسد برگیر دستی

مشو غافل تو از فردای هستی

تو احسان پیشه شو هم نام نامت

که رضوان خدا گردد به کامت

ز نا حق سفره را رنگین مگردان

به سینه سنگ را سنگین مگردان

بپاکی زندگانی را به سر کن

ز ناپاکی و ناپاکان حذر کن

ز سر عمامه تزویر بر کن

مکن خرقه تو از سالوس بر تن

مباش اندر پی زهد ریایی

که زهد حق بود زهد خدایی

بشوی اوراق و تو همدرس ما شو

به مکتب هم ره و هم بحث ما شو

شراب ارغوانی کن به ساغر

همو حی و همو اول هم آخر

بگو یکتا ست حق و نیست جز او

که هو حی است وهو حق است وحق هو

گذشت عمر و بمانده حرف بسیار

خدا حافظ شما را حق نگه دار

 

                          تقدیم به یگانه بت شکن دنیای بتان

                                                                               پدرم

                                                                                               علی