I came a long way
From out of nowhere
I stand before you
All alone
Like a wolf's cry in the distance
I hear the calling
of your soul
oh.........I hear you crin'
With your love
Show me how to live
Cause your are made of me
And I am made of you
With your life
Show me how to give
Your are made of me
And I am made of you
We'll walk together
Through the fire
Through the darkness
To the sun
Like two raging rivers full of passion
At the ocean
We are one
oh........I hear you cryin'
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ...یک ...دو ...سه ...همه رفتند تا جایی پنهان شوند !
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی گشت
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ...هشتاد ...هشتاد و یک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ..نود و شش ...نود و هفت .هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق او از یافتن عشق ناامید شده بود
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است
دیوانگی شاخه چنگک مانند را از درختی کند و با شدت و هیجا ن زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود
دیوانگی گفت من چه کردم من چه کردم چگونه می توانم تورا درمان کنم عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه است که از آن روز به بعد است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
...شب را تحّمل کرده ام
بی آنکه به انتظار صبح مٌسلح بوده باشم
وبکارتی سربلند را از روسبی خانه های دادوستد سر به مهر آورده ام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش برنخاست که من به زندگی نشسته ام!
وچشمانت راز آتش است وعشقت پیروزی آدمی است هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
وگریز ازشهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانیِ ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد.
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
احمد شاملو
سلام. از شعر بالا لذت بردی.من که خودم خیلی باهاش حال میکنم .تو رو نمی دونم.آیدا در آینه .اسم شعر بالا رو میگم، نه اسم وبلاگم رو.ولی به این زودی ها متوجه نمیشی که چرا این اسمو انتخاب کردم.خیالات بد نکن اما به این سادگی که اسم یک کتاب یا یک شعر از احمد شاملو باعث این انتخاب شده هم کمی بچه گونه اس.عجله نکن .اگه تا آخر بامن همراه باشی خیلی جیزای مهمتر رو هم متوجه میشی.فقط کمی صبر میخواد.منتظر باش .حتماٌ با حرفای تازه برمیگردم.