من از ازل نبوده ام و تا ابد هم نخواهم ماند !!! کاش مرا در لحظه در میافتی ، " وقتی از تو حرف می زنم فعل هایم ماضی بعید می شوند ، ماضی خیلی خیلی بعید ،نزدیکتر بیا دلم برای یک حال ساده تنگ شده" حالی به وسعت یک لحظه درنگ.
ما به انتظار تغییر ضمیر زمان روزها را به دوره نشسته ایم ؛ و در سوگ ثانیه ها زندگی را در مسلخ تقدیر بدرود می گوییم و آنگاه که چاقوی سرد سکوت ، گلوی فرصت را درید ،تنها پشیمانی است که ما را یاد می کند.
آری تو با زمان عشق را فراموش میکنی و من با عشق زمان را؛ و این ذات زمان است که آن را تغییری نیست.
برای بیان خویش به دنبال واژه مگرد ،حدیث دل را چشمها به بانگ رسا میخواند.عشق را انگیزه ای بیش از این میباید.سوگند به حرمت آخرین کلمه ، پیش از آنکه از چله حنجره رها گردد ،من برای پایان بی تو ، تنها یک لحظه را نیازمندم.
ای نگهبان رویاهای من ؛ آنگاه که خداوند از گران خواب خویش سر بردارد ، من به تو ثابت خواهم کرد ، ما می توانیم.
در مکتب ما رسم فراموشی نیست
در مسلک ما عشق هم آغوشی نیست
مهر تو اگر به هستی ما افتاد
هرگز به سرش خیال خاموشی نیست
هرگز از مرگ نهراسیده ام ، اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود . هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد.
* شاملو *
نه از نگاه من هستی را ارزش بودن است و نه بودنم را ارزشی از برای هستی . به تاریک خانه ای که سوسوی هیچ شمعی را در آن نور هدایت نیافتم و هیچش را بهای دل باختن.
به بزمی که جزء تلخکامی مطاعی در آن نمی جویی و جزء بی حاصلی ، حاصلی نمیابی.بودن را برتافتن بس دشوار است مرا . نه از آن رو که ظرفی بودم کوچک ؛ که مظروفی پر بهاء تر می جستم از آنچه در این دون دنی به وفور با نام زندگی یاد می شود و تنها مجالی است تا ممات نه فرصتی برای حیات . در قاموس نوین زندگی یعنی زنده بودن نه زیستن آنگونه که آدمی را سزاوار است.
من از اندیشه های خام و خوشبختی های پوچ و هر آنچه وامیداردمان به ساده لوحانه زیستن ، دل کنده ام.هنوز نفسی هست که در سوگ خفته خویش دست از حیات بشویید؟ مردگان فدیه حیات زندگانند؟
خاطرات دور در غبار زمان مدفون می شوند .احساس تلخی از شک و ترس ممزوج در من ریشه دوانده.گرچه تفاوتی نمیکند ، من باریچه ام یا بازی گردان؟؟؟