آیدا در آینه

ادبی ـ هنری / انتقادی ـ اعتقادی

آیدا در آینه

ادبی ـ هنری / انتقادی ـ اعتقادی

(Past perfect) ماضی بعید

من از ازل نبوده ام و تا ابد هم نخواهم ماند !!! کاش مرا در لحظه در میافتی  ، " وقتی از تو حرف می زنم فعل هایم ماضی بعید  می شوند ، ماضی خیلی خیلی بعید ،نزدیکتر بیا دلم برای یک حال ساده تنگ شده" حالی به وسعت یک لحظه درنگ. 

ما به انتظار تغییر ضمیر زمان روزها را به دوره نشسته ایم ؛ و در سوگ ثانیه ها زندگی را در مسلخ تقدیر بدرود می گوییم و آنگاه که چاقوی سرد سکوت ، گلوی فرصت را درید ،تنها پشیمانی است که ما را یاد می کند. 

آری تو با زمان عشق را فراموش میکنی و من با عشق زمان را؛ و این ذات زمان است که آن را تغییری نیست. 

برای بیان خویش به دنبال واژه مگرد ،حدیث دل را چشمها به بانگ رسا میخواند.عشق را انگیزه ای بیش از این میباید.سوگند به حرمت آخرین کلمه ، پیش از آنکه از چله حنجره رها گردد ،من برای پایان بی تو ، تنها یک لحظه را نیازمندم. 

ای نگهبان رویاهای من ؛ آنگاه که خداوند از گران خواب خویش سر بردارد ، من به تو ثابت خواهم کرد ، ما  می توانیم. 

برای گل بانو

در مکتب ما رسم فراموشی نیست

در مسلک ما عشق هم آغوشی نیست

مهر تو اگر به هستی ما افتاد 

هرگز به سرش خیال خاموشی نیست

به نام انسان

هرگز از مرگ نهراسیده ام ، اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود . هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد. 

* شاملو * 

نه از نگاه من هستی را ارزش بودن است و نه بودنم را ارزشی از برای هستی . به تاریک خانه ای که سوسوی هیچ شمعی را در آن نور هدایت نیافتم و هیچش را بهای دل باختن.  

به بزمی که جزء تلخکامی مطاعی در آن نمی جویی و جزء بی حاصلی ، حاصلی نمیابی.بودن را برتافتن بس دشوار است مرا . نه از آن رو که ظرفی بودم کوچک ؛ که مظروفی پر بهاء تر می جستم از آنچه در این دون دنی به وفور با نام زندگی یاد می شود و تنها مجالی است تا ممات نه فرصتی  برای حیات . در قاموس نوین زندگی یعنی زنده بودن نه زیستن آنگونه که آدمی را سزاوار است. 

من از اندیشه های خام و خوشبختی های پوچ و هر آنچه وامیداردمان به ساده لوحانه زیستن ، دل کنده ام.هنوز نفسی هست که در سوگ خفته خویش دست  از حیات بشویید؟ مردگان فدیه حیات زندگانند؟ 

خاطرات دور در غبار زمان مدفون می شوند .احساس تلخی از شک و ترس ممزوج در من ریشه دوانده.گرچه تفاوتی نمیکند ، من باریچه ام یا بازی گردان؟؟؟  

گل بانوی من

افسوس ، باکره عشق مرا زمانی به آغوش خویش دعوت نمود که من در بستر عفاف روسپی تقدیر خفته بودم!؟!
افسوس ، همیشه برای رسیدن دیر میرسیم. همیشه هنوز از هرگز گواراتر به نظر میرسد پس هنوز به غنودن در آغوش تو مرا امیدی هست و میخواهم که هرگز نگویی مرا هرگز به خویش مهمان نخواهی کرد.

زیرا هنوز هم ...


آینده از آن ِ ملتی است که گذشته خویش را خوب درک کرده باشد ، اما دریغا که ما ، دیروز مان را سوزاندیم برای امروز و امروز مان را گذراندیم به امید فردا و فرداها مان را به دستان لاابالی باد سپردیم تا از آن دیروزی دیگر سازد برایمان . این است تسلسل پوچ انسانی.
سوگند به قداست یکایک کلمات ، همه ما در دنیای نمادهای مان اسیر شده ایم ، دنیایی که دیگر از آن هیچ کس نیست ، نه از آن ِ انسان و نه از آن ِ خدا و شاید خداوند نیز از همین درد در رنج است.
ما با باور هایی زنده ایم که باوراندنمان. ما را عینک هایی تازه می باید ، که از پس شیشه های آبی رنگ آن ، به دنیای خاکستری خویش بنگریم . دنیای که تنها راه تحمل ان دیازپامی است که خوراند نمان ، تا بلکه صدای انفجار تکه سنگ های درون سینه هامان را نشنویم و یا طنین اصوات را در تهی طبل ِ سرها مان . رودخانه اندیشه های ما از مرداب سرچشمه میگیرد.
به وسعت غیر قابل ادراک وجود تو سوگند که من ، با تمام وجود خواستم که با دنیا مدارا کنم . اما این دایره بزرگ متعفن ، هیچگاه مدینه فاضله من نخواهد بود ؛ زیرا که در آن بی رحمانه از کنار حقایق میگذرند و بی رحمانه تر ، اصوات متولد نشده در حنجره را می خشکانند . تمام آوازهامان در باد از صدا افتاده.سرهای تهی از مغز مان بی شباهت به زمین فوتبال بعد از مسابقه نیست ، زیرا هنوز هم نیاموخته ایم که برای کسب پیروزی باید همواره یک قدم جلوتر از خویش بدویم.
هنوز هم با اشاره سر تایید میکنیم و در دل به زهر خندی ، فلق خورشید را با اتکا به ساعت های مچی سویسی خود ، آغاز روز می پنداریم.
مرا دورتر از من دفن کنید ، من از خور بیزارم . من به اندازه تمام ثانیه هایی که نزیستم ، از تمام ثانیه های نفس کشیدنم بیزارم . زیرا هنوز هم بزرگ ترین هنر را نیاموخته ام . زیرا هنوز هم آفتابگردان های باغچه را قصاص نکرده ام .زیرا هنوز من نبوده ام .زیرا هنوز ...